ریز علیِ سهراب
بچه كه بودم قصه دهقان فداکار و ريز علي مرا مي برد جايي كه انگار دوست داشتم در دل يك كوه زوزه سوت قطار مرا به جاده مي برد . از سوسوي چراغ ها فرار مي كردم و براي خودم قهرمان بازي در مي آوردم . پيش خودم مي گفتم من هم يك روز جان كساني را از مرگ نجات مي دهم . بايد اين كار را بكنم تا باورم شود مي توانم آدم مفيدي باشم. اين قطار مسافري داشت كه قرار بود عشق ابدي من باشد. پيش خودم مي گفتم عاقبت به جاي اينكه در ايستگاه شهر پياده شود در روستاي من پياده خواهد شد . حتما بعد از سالها سوار قطار شدن و از پشت شيشه ها ي مات قطار آن روستا را ديدن و مرا ديدن كه كنار جاده دست تكان مي دهم وادارش مي كند يك بار هم كه شده در روستاي من اتراق كند. پياده مي شود .مي بيند روي تخته سنگي نشسته ام و حافظ مي خوانم . آن وقت آدرس ريز علي را از من مي پرسد تا برود با او مصاحبه كند و من مي گويم ريز علي اين روستا منم . در روياهايم او صورتي زیبا داشت، قدش بلند بود و بدنش باریک.وقتي مي خنديد دندان هايش برق مي زدند . اما الان هر چه فكر مي كنم يادم نمي آيد رنگ چشم هايش چه رنگي بود. يادم مي آيد كه به او مي گفتم من هم يك روز روزنامه نگار مي شوم و مي گفتم مي خواهم اوريانا فالاچي بشوم و او مي گفت تو او را از كجا مي شناسي و من اسم كتاب هايش را تند تند براي او مي گفتم و او ريسه مي رفت از خنده و دستي مي كشيد روي سرم و مي گفت كوچولو. اما من مي دانستم او عاشق من مي شود . در خيالات من او يك روز بهاري از قطار پياده مي شد .
من بجاي ريز علي براي خودم اسم مي گذاشتم . به خودم مي گفتم خب، اگر در روستا به دنيا آمده بودي اسم ات مثلا بود غلام ، علی اصغر ، سهراب شاید همین محسن می شد، اما من سهراب رو بیشتر دوست داشتم و براي خودم سهراب را انتخاب مي كردم و داستان اينگونه شروع مي شد:
در روستايي دور و تاريك يك قطار هر شب ساعت ده سوت مي كشيد و دل روستا را مي شكافت تا به شهر برسد. آن روز كوه ريخته بود و سهراب كه مشق هايش را بايد ساعت نه تمام مي كرد پيش خودش گفت خداي من اگر قطار برسد شايد عشق او كه قرار است روزي با اين قطار برسد در آن باشد .اگر بيايد و به صخره هاي فروريخته بخورد مي ميرد و سهراب تا آخر عمر بايد زير نور خورشيد شال اش را به دوش بياندازد و منتظر او بنشیند كه او مي آيد ،غافل از اينكه او در همان قطار جان داده بود
سهراب قدش كوتاه بود، اما شالی داشت كه بزرگ بود . آن را به چوبي بست . پدر و مادر كه مشغول حرف زدن و جر و بحث بودند، سهراب از خانه بيرون زد و به روي ريل ها ايستاد و منتظر قطاري ايستاد كه از شيشه هاي پنجره هايش زنی سرش را بيرون آورده بود . زن باراني قهوه اي به تن داشت و موهايش به صورت اش ريخته بودند. سهراب داد كشيد بايست قطار من ريز علي سهراب ام . مگر درس هاي مدرسه ات را يادت رفته ؟ ترمز كن سوزن بان . ترمز كن . جان مسافرانت در خطر است . مرا جدي بگير . شوخي نمي كنم . بايست
اما سهراب مي ماند قصه را چطور تمام كند؟؟ قطار مي ايستاد، خبرنگار مي آمد و همان جا از او عكس مي گرفت و بعدها بجاي داستان ريز علي داستان او را چاپ مي كردند؟؟
يا سوزن بان او را نمي ديد و او را هم مي كشت؟!
يا سهراب بسكه به عشق اش فكر كرده بود فكر مي كرد كوه ريزش كرده در حالي كه اين يك خيال بود و وقتي قطار ترمز مي كرد راننده قطار يك كتك مفصل به او مي زد كه دروغگو !ولي خبرنگار مي آمد، پا درمیانی می کرد و نجات اش مي داد؟
يا اينكه سنگ ها فقط به چشم سهراب بزرگ بودند؟،بس كه عاشق بود فكر مي كرد اين سنگ ها قطار عشق اش را نابود مي كرد اما قطار رد مي شد و هيچ اتفاقي نمي افتاد .
آخر داستان فقط سهراب مي فهميد كه اگر شب ها هم از خانه بيرون بزند و گم شود پدر و مادرش ترجيح مي دهند بيشتر دعوا كنند تا دنبال او بگردند. اين پايان آخري هميشه اشك او را در مي آورد چون هيچ كس نمي فهميد او چقدر غم در چشمانش دارد . چون شب بود و جاده تاريك
سهراب خسته مي ماند. قصه او هيچ وقت پاياني نداشت. او نمي دانست چرا آن زن هيچ وقت نمي آمد تا او قصه را تمام كند؟
سهراب خودش قصه خيلي ها شد . يادش رفت شايد زنی در ايستگاه منتظر اوست ، دست هاي او از سرما کرخت شده بود و همه دنيا ناديده اش گرفته بودند. سهراب تنها به اين فكرمي كرد كه مي شود روزي بيايد كه ريز علي لاي صفحه هاي كتاب گم نشود . سهراب هنوز هم مانده است قصه اش را چطور تمام كند تا ديروزكه اين شعر را خواند .انگار اين شعر تمام خستگي او رافهميده بود و انگار قطار بايد مي رفت و مي رفت و مي رفت تا ريز علي ديگر منتظر نماند ...شاعري ديگر در جايي نوشته بود:
ای قطار
راهت را بگیر و برو
نه کوه فرصت ریزش دارد
نه ریزعلی پیراهن اضافه