۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

از كره گي دُم نداشتن

از كره گي دُم نداشتن

مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از بيرون كشيدن آن درمانده . مساعدت را ( براي كمك كردن ) دست در دُم خر زده قُوَت كرد( زور زد ) . دُم از جاي كنده آمد . فغان از صاحب خر برخاست كه " تاوان بده !"

مرد به قصد فرار به كوچه يي دويد ، کوچه بن بست يافت . خود را به خانه يي درافگند . زني آنجا كنار حوض خانه چيزي مي شست و بار حمل داشت ( حامله بود ) . از آن هياهو و آواز در بترسيد ، بار بگذاشت ( سِقط كرد ) . خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نيز با صاحب خر هم آواز شد .

مردِ گريزان بر بام خانه دويد . راهي نيافت ، از بام به كوچه يي فروجست (پرید) كه در آن طبيبي خانه داشت . مگر جواني پدر بيمارش را به انتظار نوبت در سايهء ديوار خوابانده بود ؛ مرد بر آن پير بيمار فرود آمد ، چنان كه بيمار در حاي بمُرد . پدر مُرده نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست و به دنبال مرد دویدن کرد !

مَرد ، همچنان گريزان ، در سر پيچ كوچه با يهوديِ رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش افگند . پاره چوبي در چشم يهودي رفت و كورش كرد . او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست !

مرد گريزان ، به ستوه از اين همه، خود را به خانهء قاضي افگند كه " دخيلم! "(خود را تسلیم می کنم) . مگر قاضي در آن ساعت با زن شاكيه خلوت كرده بود(روابط نامشروع جنسی داشت) . چون رازش فاش ديد ، چاره ی رسوايي را در جانبداري از او يافت : و چون از حال و حكايت او آگاه شد ، مدعيان را به درون خواند .

نخست از يهودي پرسيد: تو را چه شده است؟ یهودی گفت : اين مسلمان يك چشم مرا نابينا كرده است . قصاص طلب ميكنم .

قاضي گفت : دیه ی يهودي بر مسلمان نيمه بيش نيست . بايد آن چشم ديگرت را نيز نابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند !

و چون يهودي سود خود را در انصراف از شكايت ديد ، به پنجاه دينار جريمه محكومش كرد !

قاضی جوانِ پدر مرده را پيش خواند . جوان گفت : اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد ، هلاكش كرده است . به طلب قصاص او آمده ام . قاضي گفت : پدرت بيمار بوده است ، و ارزش حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است . حكم عادلانه اين است كه پدر او را زير همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيي ، چنان كه يك نيمهء جانش را بستاني !

و جوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود ، به تأديه ی سي دينار جريمه ی شكايت بي مورد محكوم كرد !

چون نوبت به شوي آن زن رسيد كه از وحشت بار افكنده بود(سِقط کرده بود) ، قاضی گفت : قصاص شرعاً هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد . حالي ميتوان آن زن را به حلال در فِراش ( عقد ازدواج ) اين مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند . طلاق را آماده باش !

مردك فغان برآورد و با قاضي جدال ميكرد ، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دويد(فرار کرد) .

قاضي آواز داد : هي ! بايست كه اكنون نوبت توست ! صاحبِ خر همچنان كه ميدود فرياد كرد : مرا شكايتي نيست . محكم كاري را ، به آوردن مرداني ميروم كه شهادت دهند خر مرا از كره گي دُم نبوده است !

از " كتاب كوچه " ، اتْر احمد شاملو