۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه

مهدکودک و آمادگی ژاله


مهدکودک و آمادگی ژاله

تقدیم به بچه‌های مهدکودک و آمادگی ژاله. برای عارف، مهدی، عبدالرضا. برای خانم مدیر و برای دختر موطلایی قصه‌‌های من!

قبول نیست دختر، قبول نیست. قبول نیست که این همه سال رفته‌یی و حالا داری توی خواب‌های من سرک می‌کشی، منو از خواب بیدار می کنی که برات بنویسم. آخرین باری که دیدمت درست نوزده سال پیش بود. تو موهای طلایی داشتی که توی آفتاب برق می‌ِزد و یک جفت چشم درشت.

باهوش‌ترین دختر آن آمادگی بودی با آن حیاط مندرس قدیمی و در چوبی و حوض آبی. ما ‌آخرین نسل ژاله‌یی‌ها بودیم. آخرین بچه‌هایی که توی حیاط آن خانه دنبال هم می‌دویدیم و هیچ وقت نگفتم همه‌ی بدنم گر می‌گیرد وقتی من را می‌گیری. اصلا بگذار بعد از این همه سال اعتراف کنم منی که آنقدر تند می‌دویدم که هیچ کس به گرد پایم هم نمی‌رسید، وقتی که تو گرگ قصه می‌شدی از روی عمد بود که آرام‌تر از همیشه می‌دویدم. من سوخته‌ی تو بودم دختر همیشه‌ی بازی.

و بگذار باز اعتراف کنم به خاطر تو بود که آنقدر تند می دویدم همیشه که تو دوستم داشته باشی. و به خاطر تو بود که من همیشه توی دسته‌ی پسرها، سر دسته بودم اما وسط آن هنگامه‌ی گلوله و برف، طرف تو بودم که سر دسته‌ی دخترها بودی.

و بگذار باز اعتراف کنم به خاطر تو بود که اسم برادرت را چپاندم پای نقاشی سه نفره‌یی که با مهدی و عارف کشیده بودیم و با عارف قهر کردم.

و بگذار باز اعتراف کنم اولش دو به شک بودم که عاشق تو باشم یا عاشق مدیر آمادگی ژاله که چقدر خوشگل بود. اما انتخاب کردم و بگذار اعتراف کنم حالا می‌دانم تو باهوش‌تر از آن بودی که نفهمیده باشی. وگرنه آن همه قدم زدن‌های دوتایی توی حیاط برای چه؟ وگرنه تقسیم بزرگ لقمه‌ی توی کیف برای چه؟ نه! تو حتما می‌دانستی که لقمه‌ات را به جای برادرت با من قسمت می‌کردی.

و بگذار باز اعتراف کنم که آخرین بار که از نزدیکی‌های در قدیمی آمادگی ژاله می‌گذشتم ریه‌هایم پر شد از بویی که حالا می‌فهمم بوی آشنای تو بوده است. و جهان چقدر کثیف بود، چقدر نکبتی بود، چقدر پلشت بود که آن سال، درست همان سالی که من عاشق تو شدم به خاطر بمب‌های عراقی آمادگی را نیمه کاره تعطیل کردند. همه‌ی زندگی بعد از آن نیمه کاره شد عزیزِ دل!

حالا کجای این جهان داری نفس می‌کشی دختر؟ اصلا شاید گاهی سرکی پنهانی به این پنجره‌ی غبار گرفته می‌کشی و صدایت درنمی‌آید. اصلا خدا را چه دیده‌یی، شاید توی این دنیای کوچک با یکی دو خیابان فاصله نزدیکی‌های من باشی و من ندانم. می‌دانی؟ آخرین باری که برادرت را توی خیابان دیدم دهانم پر شد که بپرسم کجایی، اما نپرسیدم. می‌خواهم تو دختر مو طلایی پنج-شش سالگی‌های من بمانی و من تا آخر این دنیا خاطره ی عشق تو را داشته باشم.

نشد اما نشد. ما هی بزرگ شدیم و جهان هی کوچک شد. ما هی بزرگ شدیم و جهان زشت‌تر شد. آدم بدهای قصه‌ها تکثیر شدند و گرگ قصه، همیشه‌ی این زندگی بره‌ها را درید. ما هی بزرگ شدیم و قلب‌هایمان هی کوچک شد. حالا می‌خواهم یکی باشد و یکی نباشد، حالا می‌خواهم زیر گنبد کبود غیر از خدای کودکی‌هایم که مهربان بود هیچ‌کس نباشد. حالا می‌خواهم آخر یک قصه لااقل خوب تمام شود. من دلم برای قصه‌های مادربزرگ تنگ شده است.

هی عزیز این همه سال! قبول نیست. قبول نیست که ما زود بزرگ شده باشیم. قبول نیست که این همه از کودکی‌هایمان دور. حالا بزرگ شده‌ایم و این همه تنهایی و چه می‌دانم، این همه خستگی و زهرمار. نه! دیگر نفس نمانده است برای این ریه‌های پوسیده. این رخدیسک خندان هم گولت می‌زند. این رگ‌ها جان می‌دهد برای زدن، نگاه کن!