۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

دهقان فداکار



ریز علیِ سهراب

بچه كه بودم قصه دهقان فداکار و ريز علي مرا مي برد جايي كه انگار دوست داشتم در دل يك كوه زوزه سوت قطار مرا به جاده مي برد . از سوسوي چراغ ها فرار مي كردم و براي خودم قهرمان بازي در مي آوردم . پيش خودم مي گفتم من هم يك روز جان كساني را از مرگ نجات مي دهم . بايد اين كار را بكنم تا باورم شود مي توانم آدم مفيدي باشم. اين قطار مسافري داشت كه قرار بود عشق ابدي من باشد. پيش خودم مي گفتم عاقبت به جاي اينكه در ايستگاه شهر پياده شود در روستاي من پياده خواهد شد . حتما بعد از سالها سوار قطار شدن و از پشت شيشه ها ي مات قطار آن روستا را ديدن و مرا ديدن كه كنار جاده دست تكان مي دهم وادارش مي كند يك بار هم كه شده در روستاي من اتراق كند. پياده مي شود .مي بيند روي تخته سنگي نشسته ام و حافظ مي خوانم . آن وقت آدرس ريز علي را از من مي پرسد تا برود با او مصاحبه كند و من مي گويم ريز علي اين روستا منم . در روياهايم او صورتي زیبا داشت، قدش بلند بود و بدنش باریک.وقتي مي خنديد دندان هايش برق مي زدند . اما الان هر چه فكر مي كنم يادم نمي آيد رنگ چشم هايش چه رنگي بود. يادم مي آيد كه به او مي گفتم من هم يك روز روزنامه نگار مي شوم و مي گفتم مي خواهم اوريانا فالاچي بشوم و او مي گفت تو او را از كجا مي شناسي و من اسم كتاب هايش را تند تند براي او مي گفتم و او ريسه مي رفت از خنده و دستي مي كشيد روي سرم و مي گفت كوچولو. اما من مي دانستم او عاشق من مي شود . در خيالات من او يك روز بهاري از قطار پياده مي شد .

من بجاي ريز علي براي خودم اسم مي گذاشتم . به خودم مي گفتم خب، اگر در روستا به دنيا آمده بودي اسم ات مثلا بود غلام ، علی اصغر ، سهراب شاید همین محسن می شد، اما من سهراب رو بیشتر دوست داشتم و براي خودم سهراب را انتخاب مي كردم و داستان اينگونه شروع مي شد:

در روستايي دور و تاريك يك قطار هر شب ساعت ده سوت مي كشيد و دل روستا را مي شكافت تا به شهر برسد. آن روز كوه ريخته بود و سهراب كه مشق هايش را بايد ساعت نه تمام مي كرد پيش خودش گفت خداي من اگر قطار برسد شايد عشق او كه قرار است روزي با اين قطار برسد در آن باشد .اگر بيايد و به صخره هاي فروريخته بخورد مي ميرد و سهراب تا آخر عمر بايد زير نور خورشيد شال اش را به دوش بياندازد و منتظر او بنشیند كه او مي آيد ،غافل از اينكه او در همان قطار جان داده بود

سهراب قدش كوتاه بود، اما شالی داشت كه بزرگ بود . آن را به چوبي بست . پدر و مادر كه مشغول حرف زدن و جر و بحث بودند، سهراب از خانه بيرون زد و به روي ريل ها ايستاد و منتظر قطاري ايستاد كه از شيشه هاي پنجره هايش زنی سرش را بيرون آورده بود . زن باراني قهوه اي به تن داشت و موهايش به صورت اش ريخته بودند. سهراب داد كشيد بايست قطار من ريز علي سهراب ام . مگر درس هاي مدرسه ات را يادت رفته ؟ ترمز كن سوزن بان . ترمز كن . جان مسافرانت در خطر است . مرا جدي بگير . شوخي نمي كنم . بايست

اما سهراب مي ماند قصه را چطور تمام كند؟؟ قطار مي ايستاد، خبرنگار مي آمد و همان جا از او عكس مي گرفت و بعدها بجاي داستان ريز علي داستان او را چاپ مي كردند؟؟

يا سوزن بان او را نمي ديد و او را هم مي كشت؟!

يا سهراب بسكه به عشق اش فكر كرده بود فكر مي كرد كوه ريزش كرده در حالي كه اين يك خيال بود و وقتي قطار ترمز مي كرد راننده قطار يك كتك مفصل به او مي زد كه دروغگو !ولي خبرنگار مي آمد، پا درمیانی می کرد و نجات اش مي داد؟

يا اينكه سنگ ها فقط به چشم سهراب بزرگ بودند؟،‌بس كه عاشق بود فكر مي كرد اين سنگ ها قطار عشق اش را نابود مي كرد اما قطار رد مي شد و هيچ اتفاقي نمي افتاد .

آخر داستان فقط سهراب مي فهميد كه اگر شب ها هم از خانه بيرون بزند و گم شود پدر و مادرش ترجيح مي دهند بيشتر دعوا كنند تا دنبال او بگردند. اين پايان آخري هميشه اشك او را در مي آورد چون هيچ كس نمي فهميد او چقدر غم در چشمانش دارد . چون شب بود و جاده تاريك

سهراب خسته مي ماند. قصه او هيچ وقت پاياني نداشت. او نمي دانست چرا آن زن هيچ وقت نمي آمد تا او قصه را تمام كند؟

سهراب خودش قصه خيلي ها شد . يادش رفت شايد زنی در ايستگاه منتظر اوست ، دست هاي او از سرما کرخت شده بود و همه دنيا ناديده اش گرفته بودند. سهراب تنها به اين فكرمي كرد كه مي شود روزي بيايد كه ريز علي لاي صفحه هاي كتاب گم نشود . سهراب هنوز هم مانده است قصه اش را چطور تمام كند تا ديروزكه اين شعر را خواند .انگار اين شعر تمام خستگي او رافهميده بود و انگار قطار بايد مي رفت و مي رفت و مي رفت تا ريز علي ديگر منتظر نماند ...شاعري ديگر در جايي نوشته بود:

ای قطار
راهت را بگیر و برو
نه کوه فرصت ریزش دارد
نه ریزعلی پیراهن اضافه

۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

سکوت سرشار از ناگفته هاست

سکوت سرشار از ناگفته هاست

این خاطره انگیزترین شعر زندگی من، هر روز همراه من، ایکاش معنیش رو اونروزی که کاسِت این شعرو هدیه گرفتم و با صدای شاملو گوش کردم فهمیده بودم...دیر شده...

به قول جبران خلیل جبران: "چه نادان اند آنان که می پندارند عشق، پس از همزیستی طولانی و همراهی مستمر پدید می آید.حقیقت آن است که عشق حقیقی، حاصل تفاهم روح است و این تفاهم اگر در یک لحظه ایجاد نگردد، با گذر سال ها و نسل ها نیز به وجود نخواهد آمد." ...شاید من هیچوقت عاشق نبودم، اما دوست داشتن رو با تمام وجود احساس کردم....

.

.

.

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکات ناکرده

اعتراف به عشق های نهان

و شگفتی های بر زبان نیامده

در این سکوت حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو و من

.

.

.

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم

که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند

گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود

برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد

و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد

و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است

.سخن بگوییم

.

.

.

گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند

خود از آن عاریست

زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد

.

.

.

از بخت یاری ماست شاید که آنچه که می خواهیم

یا به دست نمی آید

یا از دست می گریزد

.

.

.

می خواهم آب شوم در گستره ی افق

آنجا که دریا به آخر می رسد

و آسمان آغاز می شود

می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم

حس می کنم و می دانم

دست می سایم و می ترسم

باور می کنم و امیدوارم

!که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد

.

.

.

چند بارامید بستی و دام برنهادی

تا دستی یاری دهنده

کلمه ای مهر آمیز

نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟

چند بار دامت را تهی یافتی؟

.

.

.

از پای منشین

... آماده شو! که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری

.

.

.

پس از سفر های بسیار و

عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز

بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم

بادبان برچینم

پارو وانهم

سکان رها کنم

به خلوت لنگرگاهت در آیم

و در کنارت پهلو بگیرم

آغوشت را بازیابم

... استواری امن زمین را زیر پای خویش

.

.

.

پنجه درافکنده ایم با دستهایمان

به جای رها شدن

سنگین سنگین بر دوش می کشیم

بار دیگران را

!به جای همراهی کردنشان

عشق ما نیازمند رهایی است نه تصاحب

... در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه

.

.

.

هر مرگ اشارتی است

به حیاتی دیگر

.

.

.

این همه پیچ

این همه گذر

این همه چراغ

این همه علامت

و همچنان استواری به وفادار ماندن به راهم

خودم

هدفم

!و به تو

وفایی که مرا و تو را به سوی هدف را می نماید

.

.

.

جویای راه خویش باش از این سان که منم

در تکاپوی انسان شدن

در میان راه دیدار می کنیم حقیقت را

آزادی را

خود را

در میان راه می بالد و به بار می نشیند

دوستی ای که توانمان می دهد

تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری

این است راه ما

تو و من

.

.

.

در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است

داستانی ، راهی ، بی راهه ای

طرح افکندن این راز

راز من و راز تو ، راز زندگی

پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است

.

.

.

بسیار وقت ها با یکدیگر از غم و شادیِِِ خویش سخن ساز می کنیم

اما در همه چیز رازی نیست

گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست

سکوتِ ملاله ها از راز ما سخن تواند گفت

.

.

.

به تو نگاه می کنم و می دانم

تو تنها نیازمند یک نگاهی تا به تو دل دهد

آسوده خاطرت کند

بگشایدت تا به درآیی

من پا پس می کشم

و درِ نیم گشوده به روی تو بسته می شود

.

.

.

پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم

از دیگران شکوه آواز می کنم

!فریاد می کشم که ترکم گفتند

:چرا از خود نمی پرسم

کسی را دارم

که احساسم را

اندیشه و رویایم را

زندگی ام را با او قسمت کنم؟

!آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود

.

.

.

بی اعتمادی دری است

خودستایی چفت و بست غرور است

و تهی دستی دیوار است و لولاست

زندانی را که در آن محبوس رآی خویشیم

دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن

از رخنه هایش تنفس می کنیم

.

.

.

تو و من

توان آن را یافتیم تا بر گشاییم

تا خود را بگشاییم

.

.

.

بر آنچه دلخواه من است حمله نمی برم

خود را به تمامی بر آن می افکنم

اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانم خواست

!راهی به جز اینم نیست

.

.

.

.سکوتم سرشار از ناگفته هاست

.

.

.

ترجمه ی احمد شاملو

عصر یک یکشنبه ی دلگیر

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

تاریخ شکوهمند

دیباچه

همه ایرانیان با تاریخ ایران پیش از اسلام آشنایی نسبی دارند، و اون رو دوران درخشش این مرز و بوم می دانند. داریوش کبیر و سلسله هخامنشیان که کل آسیای میانه و تا شمال آفریقا رو تحت سیطره خود داشتند و تخت جمشیدی که همه ی ایرانیان به آن می بالند. و همگان بر این باورند که یک عده عرب بادیه نشین و امی به این فرهنگ متجلی و درخشان حمله ور شدند و تمام قدرت ایرانیان رو به نابودی کشیدند و شاید خیلی از ایرانیان هنوز مشکلات کنونی کشور رو مرتبط با اون حمله ی خانمان سوز می دانند.

ما دوران درخشش کشورمان رو متعلق به پیش از اسلام و مصادف با حکومت هخامنشیان می دانیم، بهتره اینطور بگم افتخار ما صرفا بخاطر حکومت و قلمروی این سلسله است، چون اصلا چیز دیگه ای برای ارائه نداریم! یعنی صرف قدرتمند بودنشون مایه ی مباهات ماست. تا حالا شده مثلا چیزی در مورد پیشرفت علمی ، فرهنگی، اقتصادی، معیشتی و .... ایرانیان در اون دوران درخشان شنیده باشید؟ من که تعداد زیادی از منابع تاریخ ایران پیش از اسلام رو بررسی می کردم، به این نکته برخوردم که ما هیچکدوم از اینها رو برای عرضه نداریم! پس سئوال اینه که چطور این دوران رو درخشان می نامیم؟؟

اگر تاریخ کشورهای دیگه رو بخونید به یک تفاوت فاحش در مورد تاریخ ایران پی خواهید برد، اون تفاوت اینه که در کتب تاریخ دیگر تمدن ها، نویسنده وقایع، دلایل و مستندات رو با زمان ذکر کرده و بعد از اون به بررسی اون واقعه پرداخته. نکته ی جالب در مورد تاریخ ایران اینه که تماماً داستان، که به همت جناب هرودوت گرد آوری شده، خیلی جالبه هرودوت تقریبا 7 قرن بعد از کوروش بدنیا اومده، داستان کودکی کورش رو طوری نقل کرده که اینگار همبازی کوروش بوده، حتی کم مونده تعداد دستشویی رفتن کوروش رو هم اونجا بنویسه! تقریباً تمام باستان شناسان داخلی و خارجی فقط گفته های هرودوت رو نقل کردند، بعضی ها پا رو فراتر گذاشتند و مثلا کار بیشتری کردند و گفته های یک یونانی دیگه رو برای مقایسه با حرفهای هرودوت آوردند، و بعد از اون به بررسی اختلافات این دو داستان پرداختند!! در تمام گفته های هرودوت و باستان شناسان معاصر هیچ اثری از مدرک نیست! فقط داستان گویی! که برای معرکه گیری خیلی مناسبه! نکته ی جالب توجه اینه که نه در دوران به اصطلاح درخشش ایران و نه بعد از اون هیچ دانشمند یا مورخ یا حتی معرکه گیری که ایرانی باشه اقدام به ضبط چیزی از تاریخ پر شکوه ایران نکرده!! آیا این موضوع عجیب نیست؟ واقعا چرا؟ تابحال به این فکر کردید؟ در کتابهای باستان شناسان و دانشمندان ایرانی حتی یک خط هم در مورد دوران درخشش این تمدن وجود نداره؟!

با هرودوت آشنا بشیم:

تنها منبع تاریخ ایران در دوران درخشش بیش از یک معرکه گیر خیابانیه یونان باستان نبوده، هرودوت که در شهرهای مختلف به معرکه گیری می پرداخته و داستان سرایی می کرده و از این طریق امرار معاش می کرده و کتابی که به او منتسب توسط خودش نوشته نشده بلکه توسط جوانانی که پس از معرکه گیری هرودوت اقدام به جمع آوری پول از تماشاچیان می کردند به رشته ی تحریر در آمده است! نمی خوام 100 درصد این شخص رو زیر سئوال ببرم، اما همه می دونن که برای داستان سرایی آدم باید داستان رو طوری بگه که برای شنونده جذاب بشه مثال روشن فردوسی خودمونه، و مطمئنا جناب هرودوت هم اینکار رو می کرده، و این واقعیت دقت مطلب رو به شدت کاهش می ده، هدف این مقال سرکوب شخص هرودوت نیست، هرودوت کاره خودش رو انجام می داده، و هدفش از این داستانها هم سرگرم کردن مردم بوده، هیچ جا هم مدعیه مورخ بودن نشده، این باستان شناسان کنونی هستند که از داستانهای هرودوت شمایل یک تمدن رو بیرون می کشند، حالا سئوال اینه که آیا یک باستان شناس می تونه این داستان ها رو عینا به عنوان تاریخ یک تمدن به جامعه تزریق کنه؟ اصلا وظیفه ی باستان شناس چیه؟ مگر نه اینکه باستان شناس یا تاریخ دان باید به دنبال دلیل و مستندات برای اثبات گفته هاشون بگردند؟ آیا این چیزی جز پلشتی تاریخ دانان رو در مقابل تاریخ کشور عظیمی مثل ایران به اثبات نمی رسونه؟ یا شاید اصلا دلیلی برای ارائه وجود نداره!؟

متاسفانه واقعیت اینه که تاریخ شناسان داخلی و خارجی دلیلی برای اثبات گفته های هرودوت ندارند و برای همین فقط گفته هاشو تکرار می کنن! اما آیا این خیانت به تاریخ و تمدن ایران نیست؟ آیا نباید بررسی کرد و واقعیت رو روشن کرد؟

متاسفانه باستان شناسان داخلی فقط گفته های همفکران خارجیشون رو تکرار می کنن،دلیل اینکار هم شاید این باشه که نمی خوان از خواب ایران شکوهمند و قدرتمند بیدار بشن! اما آیا اگه ایران آن زمان از لحاظ جغرافیایی پهناور بود این به معنای درخشش تمدن کشور ما است؟ واقعا درخشش و قدرت واقعی در چیست؟ در کشور گشایی؟؟ یا در پیشرفت های علمی، فرهنگی ، اقتصادی و ....؟؟

اگر تاریخ دانان ما این طرز فکر رو تغییر می دادند، شاید اونوقت می تونستن بدون غرض به بررسی تاریخ ایران بپردازن. اگر می تونستن درخشش رو اونطوری که واقعا ارزش داره تعریف کنن، اونموقع شاید ما با واقعیت روبرو می شدیم.

من هم آرزو دارم که تمدن ایرانیان رو درخشان ببینم، اما از دید من حمله و تسخیر دیگر کشورها به معنای درخشش تمدن نیست، من به دنبال حقیقت هستم، ترجیح می دم به جای سراب، واقعیت رو ببینم.

از این به بعد سعی می کنم به بررسی منابع به اصطلاح تاریخ ایران بپردازم، اون موقع شما هم به گافهای بزرگ پی خواهید برد.

امیدوارم خوانندگان از روحیه ی حقیقت طلبی برخوردار باشند و بتونند در مقابل حقیقت تسلیم بشند.

محسن

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

استراحت

استراحت

من جدیدا روی ادبیاتی که باهاش می نویسم خیلی فکر کردم ، نمی دونم من سعی کردم از یک قلم جدید استفاده کنم، اما متاسفانه اون اثر گذاری که من می خواستم رو نداره، من واقعا شخص خاصی رو اینجا هدف قرار ندادم، اما متاسفانه بعضی از خوانندگان خودشون رو هدف فرض کردن، شاید هم ادبیات من این شبهه رو در خوانندگان ایجاد کرد.

من اصلا خوشحال نمی شم از اینکه کسی رو آزار بدم، الان منظورم این نیست که حرفهام اشتباه بوده، هنوزم با ایمان قلبی معتقدم که حرفهایی که زدم درست بودند، اما حس می کنم ادبیات باعث شده که از انتقال درستشون به خواننده جلوگیری بشه و سوء تفاهم ایجاد بشه.

اینجا از تمام دوستانی که به خاطر ادبیات خشن مطالب من آزار دیدن عذرخواهی می کنم و باز هم می گم هدف واقعا هیچ شخص خاصی نبود، اگر کسی این حس رو کرده به خاطر ادبیات متن بوده که خواننده رو مستقیما مورد خطاب قرار می ده و من به این خاطر عذر خواهی می کنم.

از این به بعد می خوام به خودم یکم استراحت بدم، و در مورد موضوع مورد علاقه ام یعنی "تاریخ" بنویسم، خودم هم یکم عقبم، می خوام تاریخ بعد از اسلام رو اونطوری که تاریخ پیش از اسلام رو بررسی کردم بذارم زیره ذره بین، هرچند نظرات من در مورد تاریخ ایران هم از نوع سازه مخالف، اما امیدوارم با اصلاح ادبیات، خوانندگان بتونن مطالبم رو هضم کنند.

با امید موفقیت و کامیابی

محسن صالحی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

هل من ناصر ینصرنی

هل من ناصر ینصرنی

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت ----- که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش ------ هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت همه

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست ----- همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

سر تسلیم من و خشت در میکدهها ----- مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل ----- تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس ----- پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی ----- یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت

"اون دختره ایرانیه اینو نگو"، "این مهمونی ایرانیه اینطوری راه نرو"، "این مغازه ایرانیه اینطوری لباس نپوش"، "اون زن ایرانی بود، سیگار رو دستت دید"، "الان میگن جو گیر شدی"، "نرقص، اینها غیرتین"، "الان میگن توی عمرش ندیده"، "مست نباش، الان میگن مسته"، "با اون دختره حرف نزن، دوست پسر دو سال پیشش که الان زن و بچه داره غیرتی می شه!!!!"، "با اون نرقص، بقیه پسرا از تو بدشون میاد"، "توی جمع های ایرانی من تو رو نمی شناسم، تو ......"

برای من تفکر آدمهایی که براساس این چیزها قضاوت می کنند، به اندازه ی پشیزی ارزش نداره! حتی خودشون هم از ازرشی برخوردار نیستند، فقط به عنوان یک شخص برام محترمن! من به حقوق کسی تجاوز نمی کنم و اجازه نمی دم کسی به حقوق من تجاوز بکنه!

یک نفر اگه بلد نباشه دو شخصیتی باشه، چیکار باید بکنه؟ من این آدمم که هستم! من بلد نیستم یک جا همه کاری بکنم و بعد از اینکه یک دختر دیدم تبدیل بشم به یک بچه مثبت! من خوب یا بد همینم! من نمی دونم که مثلا رقصیدن یک نفر چطور می تونه بد باشه؟ و به حقوق دیگران تجاوز کنه؟

من بلد نیستم به دخترها بگم "شما"! اصلا معتقد نیستم که به معنای احترام! احترام برای من چیز دیگه اس! من نمی تونم به یک نفر بگم "شما"، بعد پشت سرش هر نسبتی خواستم بهش بدم! ترجیح می دم بهش بگم "تو"، اما پشت سرش همه ی کس و کارش رو به فحش نکشم.

من 18 سال درس نخوندم و پدر خودم رو در نیاوردم، که بیام اینجا از "رقاصه های لخت، بچه قصاب ها، شاگرد زیراکسی ها، گارسن ها و لات های محله های جوادیه و ..." خط بگیرم!!! (هدف تحقیر این افراد براساس شغلشون نیست، می خوام بگم این طبقه از جامعه نمی تونن تعیین کننده ی باید ها و نباید ها باشن! بعدشم منظور از این چیزها شخص خاصی نیست، من منظورم یک قشر از جامعه اس، که البته شغلشون نماینده شون نیست، مشخصات اصلیشون رو در ادامه می یارم.)

اه!! آخه من دیگه چقدر بدبخت شدم! آدمهایی که توی ایران حاضر نبودم اصلا توی صورتشون نگاه کنم، الان حد و مرز اصول اخلاقی تعیین می کنند، هنجار و ناهنجاری تعریف می کنن! واقعا درد آوره و جای تاسف داره! باید فریاد "هل من ناصر ینصرنی" من دشت های اوتاوا رو بلرزه دربیاره! واقعا مردمی که توی ایران هستن، چه فکرهایی در مورد این ایرانی-کاناداییهای (نمی دونم ایرانی یا کانادایی، به نظر من "بی فرهنگ"، چون اونطوری هم به فرهنگ 5000 ساله ایرن توهین نابخشودنی میشه و هم به فرهنگ 200 ساله ی کانادایی) بافرهنگ نمی کنن!! آدمهایی که ادعای ایرانی بودنشون سر از عرش در آورده، اما می خوان ده کلمه فارسی حرف بزنن، 15 تا کلمه ی انگلیسی بلغور می کنن! صحبت از فرهنگ ایران هم که بشه، فریاد "کورش کبیرشون" عرش رو به لرزه در می یاره! برای اثبات غیرتشون هم هر شب می رن دوره دیوارهای خونشون رو با ادرار نشانه گذاری می کنن، که یک وقت همجنس های ایرانیشون از اون محدوده رد نشن! حالا جالبه که این غیرت فقط در برخورد با همجنس های ایرانی به کار می افته! اما مثلا یک کانادایی مجاز هر کاری که کی می خواد بکنه! تصور کنید، یک شیر آفریقایی فقط در مقابل شیرهای آفریقایی از جفتش حمایت کنه و شیر هندوستان مجاز باشه هر کاری بخواد بکنه! حتی این حیوون زبون بسته هم این چیزها رو می فهمه! اما آقایون "کورش کبیر" تعریفشون از غیرت اینه! ضمن اینکه نحوه حمایت کردنشون هم جالبه! باز خوبه هنوز خیلی خارجی نشدم که این چیزها یادم بره! آخه کدوم آدمه احمقی وقتی با زنشه، با یک آدم مجرد مست دست به یقه می شه؟؟ آخه الاغ جون، مگه توی دعوا حلوا پخش می کنن؟اگه حتی 10 تا هم بزنی، یکی می خوری، که بازم خوردی! فرقش اینه که اون مجرد و توی فاصله ای که داری اون 10 تا رو می زنی، اون تمام کس و کار خودت و زنت رو به فحش کشیده! وشخصیت تو پیش زنت هم خورد شده! فکر کردی اگه مثل حیوون گلاویز بشی دوست دخترت میگه وای چه پسر با غیرتی گیرم اومده؟؟؟؟ نه آقا جون، تو از اون مست وحشی تر حساب می شی، چون اون مسته و تنهاس، اما تو چی؟ خداییش حتی لات های چاله میدوون هم این چیزها رو می فهمن، و هیچوقت در مقابل زن و بچه شون گلاویز نمی شن! هرچند اصولا گلاویز شدن مال حیوانات، اما من به اونش کار ندارم، اگه می خوان حیوون باشن به خودشون مربوطه! من دوست ندارم نظاره گر اینطور صحته ها باشم! قسمت درد آورش اینه که اینکارها نهایتا به نام ایرانیها تموم می شه! و این عملکرد به عنوان فرهنگ ایرانی شناخته می شه!!

حالا با این اوصاف طرز فکر اینطور آدمها با مشخصات اخلاقیی که چند نمونه اش رو مثال زدم، برای کی اهمیت داره؟ به جای اینکه نخبه ها تعیین کننده خط مشی فرهنگی جامعه باشن، شعبون بی مخ ها داعیه دار شدن! نخبه ها یا مثل اونها شدن، یا منزوی شدن!

اون اول مطلب به شغل افراد اشاره کردم، بازم می گم، هدف تحقیر نیست، اما این افراد باید بدونن که نمی تونن صاحب نظر مسائل اجتماعی باشن، بابا علم اخلاق هم مثل پزشکی می مونه، حتی پیچیده تر، چرا نمی خواهیم یاد بگیریم که سرجای خودمون باشیم، هرکسی می تونه در حد درک خودش نظر داشته باشه، من حدود دایره ی فهم خودم رو می دونم، چیزی که می دونم اینه که این افراد اشتباه می کنن، ولی دقیقا نمی دونم جایگزینش چیه؟!

چیزی که پیشنهاد می کنم اینه که حالا چه اینجا چه توی یک جامعه ی دیگه، نخبه ها نباید در مقابل اینطور یکه تازیها تسلیم بشن، هر چند در مقطع زمانی کوتاه مدت باعث انزوای اونها بشه، اما در دراز مدت باعث می شه که جامعه راه خودش رو پیدا کنه. نباید ترسید از اینکه افرادی با این طرز فکر آدم رو طرد کنند، باید سعی کرد الگو سازی کرد و اونها رو هم تحت تاثیر قرار داد.

وای به روزی که احمق ها تعیین کننده ی خط مشی جامعه بشن! حداقل نظام ایران اگه کاری هم می کنه، از روی غرض می کنه، نه از روی حماقت!

محسن، در یکی از اون یکشنبه های خسته کننده!