۱۳۸۷ تیر ۲۷, پنجشنبه

بازم می نویسم

بازم می نویسم

غبار نشسته روی کلاسورم رو با دستمالی پاک می کنم، خیلی وقته که ننوشتم، زندگیِ دیجیتالی حالم رو داره بهم میزنه، شاید تنها مواقعی که چیزی نوشتم برنامه ی کارهای روزانم، لیست خریدم و امضاء کردن رسیدهای خریدم بوده، اینها که نوشتن نیست! خودکار بیکم رو برداشتم و شروع کردم.

دقیقاً یادم نیست آخرین بار کی قلم به دست گرفتم، اما مطمئنم که حداقل 10 ماهه که چیزی به فارسی ننوشتم. چند شب پیش خونه ی یکی از دوستام بودم، ازم پرسید "چطوری می نویسی؟" گفتم "مایکروسافت ورد رو باز می کنم و شروع می کنم به تایپ کردن، به هزار زحمت حروف فارسی رو روی صفحه کلید انگلیسی پیدا می کنم و می نویسم."، گفت "یعنی قلم به دست نمی گیری؟" گفتم "نه، چه فرقی می کنه، می نویسم، اما بدون قلم" ، امشب حس کردم نیازدارم قلم به دست بگیرم، الان که دارم می نویسم می فهمم که فرق می کنه، من با قلم متفاوت می نویسم، موقعی که تایپ می کنم، بیشتر حرف می زنم، تا بنویسم، می دونید فرق بزرگی بین نوشتن و حرف زدن هست، اصلاً شاید واسه ی همینه که کتاب بوجود اومده، اگه فرق نداشت نویسنده ها می یومند و کتاب هاشون رو ضبط می کردند و به صورت نوار همه جا پخش می کردند، الان کلماتی که توی ذهنم پر می زنند با کلماتی که موقع تایپ کردن توی سرم بالا و پایین می رن فرق دارند، اصلاً نفسش متفاوت....

بازم فکر می کنم که آخرین بار کی نوشتم؟ آیا یکسال پیش بود؟ یا بازم عقب تر! یادمه توی شرکت هم زیاد نمی نوشتم، حداکثر پایین گزارشی رو امضاء می زدم یا اینکه یک سری محاسبات رو روی کاغذ انجام می دادم! پس بازم نوشتن به قبل تر ها برمی گرده، واقعاً کی بود؟ کجا بود؟ قلمم رو روی کاغذ نگه می دارم و فکر می کنم، دست خطم توجه ام رو جلب می کنه! تعجب می کنم یعنی من اینقدر بدخطم؟؟ نه! همیشه همه می خواستن مثل من بنویسن، مرتب می نوشتم، با چندتا رنگ! مهم نیست، فکرم برمی گرده به آخرین بار که نوشتم، یادمه این اواخر زیاد برای مامانم نامه می نوشتم، حس خوبی بود، هرشب با مامان کلی صحبت می کردم روی کاغذ، و وقتی می رفتم خونه می دادم به مامان. حالا آیا آخرین بار نامه به مامان بود؟ یا یک نامه ی عاشقانه به کسی؟ یا شاید هم یک نامه ی خداحافظی؟ اما نه، من هیچوقت نامه ی خداحافظی ننوشتم، اصلاً از خداحافظی بدم می یاد، تا حالا با هیچکس خداحافظی نکردم همیشه کمرنگ و کمرنگ شدم تا اینکه نهایتاً ناپدید شدم، همیشه می گم "فعلاًًًًً" ، یعنی دوباره ای هست، حس خداحافظی برای من حس تموم شدنه، حسّه نیست شدن، اما هیچکس تا حالا من رو درک نکرده، همه می خوان که باهاشون خداحافظی بشه، و من باید جورکش عذاب کاری باشم که دوست ندارم، چون من همیشه در اقلیتم!

اما هنوزم نمی دونم آخرین بار کی نوشتم، یادش بخیر خیلی سالهای پیش دوست عزیزی ازم خواست خاطراتم رو بنویسم، من این حس رو نداشتم، اما به خاطر حرف او یک سر رسید برداشتم که بنویسم، اما در سال 82 به جز چند صفحه ی جسته گریخته چیزی ننوشتم، آخرشم یکی از دوستانم برای امتحانات برگه ی چرکنویس احتیاج داشت، منم اون چند روز رو از سررسید پاره کردم و سررسید رو بهش دادم. اما جدا از این خاطره نویسی که در اون موفق نبودم، در نوشتن موفق بودم، یادمه در فاصله ی سالهای 1381 تا 1385 هر شب می نوشتم، هر شب. می دونید هیچ چیزی مثل نوشتن نیست، اصلاً نمی شه توصیفش کرد، اصلاً هم لازم نیست کسی نوشته هاتون رو بخونه، مهم اینه که می نویسید، باید امتحان کنید تا بفهمید. نوشتن واسه انسان، مثل انسان برای خداست،

آسمان بار امانت نتوانست کشید. . . قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند، بار امانت خدا رو هیچکس به جز انسان نتونست به دوش بکشه و بار امانات انسان رو فقط کاغذ می تونه به دوش بکشه.

من چم شده؟ چرا اینطوری شدم؟ آیا از ندیدن همه ی اون چیزهایی که بهشون خو گرفتم، اینطوری شوریده شدم؟! یا از دیدن چیزهایی که به دیدنشون عادت نداشتم؟ شایدم هر دوشون؟ شاید هم هیچکدوم. شاید حضور یکنفر روم تاثیر گذاشته؟ یا نبود کسی من رو اینطوری کرده؟ شایدم بود و نبود این چند نفر زندگیم رو دستخش تحول کرده!

اما دلیلش هر چیزی که هست، من دیگه اون آدم سابق نیستم، یکی دیگم، یک طور دیگه هستم. نمی دونم دارم به ایمان مطلق می رسم یا شک خالص، یا اصلاً توی بیراهه ای قدم می زنم که خودمم نمی دونم از کجا می یاد و به کجا می ره! آخه من بین راه اومدم توی این بیراهه، نه اولش رو دیدم و نه هنوز به آخرش رسیدم، آره شاید همینه، شایدم نیست! چقدر "شاید" گفتم، آیا این یعنی اینکه من توی شک هستم؟ شک به چی؟ به چیزی که قبول دارم یا قبول داشتم؟ من الان چی رو قبول دارم؟ نمی دونم! زندگیم پر از نمی دونم شده. جدیداً پی بردم که من دوتا کلمه رو زیاد می گم: "اصولاً" و "نمی دونم"، فکر کنم اولی یعنی اینکه من خیلی به اصول خودم پایبندم، اما من به کدوم اصول خودم پایبندم؟ این اصول از کجا اومدند؟ آیا به من تلقین شدند یا من باورشون دارم؟ "نمی دونم"، چرا الان دارم می نویسم؟ برای ارضا کردن نیاز به نوشتن؟ "نمی دونم"!!

پارسال فکر می کردم می دونم چیکار دارم می کنم، یعنی دونستن یا ندونستن نداشت، آخه منتظر بودم، منتظر یک تغییر، خوب همین انتظار هم خودش یک نوع هدف داشتنه دیگه! اما الان دیگه منتظر هم نیستم، خودم رو توی لایه های زیرین یک جریان رها کردم و باهاش به جلو می رم. نمی دونم آیا به این جریان اعتماد دارم یا نه؟ یعنی اصلاً برام مهم نیست اعتماد بکنم یا نه، فعلاً آخرش برام مهم نیست، بیشتر الانش، یا الانم برام مهمه، یعنی چیزی که برام الان مهمه اینه که من کیم که دارم؟ اصلاً چرا باید برم؟ بعد از جواب دادن به این سئوال شاید بتونم بگم که به کجا می خوام برم!

حس می کنم با سرعت هر چه بیشتر، همه چیز داره عوض می شه، یعنی دارن از حافظم پاک می شن. یک موقعی به حافظه ی خودم اطمینان داشتم، یادمه تمام شماره تلفن ها رو حفظ بودم، حتی داداشم رو که کانادا بود و برای تماس باهاش باید مجموعاً 27 تا عدد رو حفظ می کردم و همه ی اسامی رو هم همینطور، اما الان فرق کرده چند بار شده که دوستان قدیمم بهم ایمیل زدن و من کلی وقت با خودم فکر کردم این کی بود، چه شکلی بود، من از کجا می شناختمش؟ الان تقریباً تنها چیزی که برام مونده "خاطرات" ، خاطرات بدون تصویر و بدون اسم! چند شب پیش فیلم "هامون" رو نگاه می کردم، هامون یکجای فیلم سعی کرد اوایل آشنایی با همسرش رو توی ذهنش بازسازی کنه، که رفته بودن یک کبابی توی بازار و با هم کباب می خوردن، اما تصویری که توی ذهنش اومد، یک کبابی بود که خودش با یک خانمی دور یک میز نشسته و کباب می خوره و می خنده، اما اون زن صورت نداشت!! اون لحظه به شباهت حالاتم با هامون پی بردم! همه ی اسامی، تصاویر و نشانه ها به سرعت در حال ناپدید شدن هستند، فقط خود خاطره توی ذهنم نقش بسته. فکر کنم شروع این فراموشی بر می گرده به وقتی که شعر صدای پای آب سهراب رو خوندم:

من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد

کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادراک، فضا، رنگ، صدا، پنجره، گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم

آره، از همین جا شروع شد، از اینجا بود که اسامی مثل برچسب هایی که چسبشون هوا خورده باشه شروع به ریزش کردند. از اینجا بود که دیگه مسلمون و مسیحی دیگه با هم فرقی نداشتند، ایرانی و عرب هم با هم تفاوتی نداشتند، حتی رضا و علی هم که دوستان من بودند، دیگه با هم فرقی نداشتند، دوست بودند، همین. یعنی اشتباه می کنم؟؟ نمی دونم!

می گن پدر ملاصدرا بهش گفت برای هر سئوالی که جوابشو نمی دونه، یک شمع روشن کنه، بعد از چند روز شمع های شهر تموم شدند و تمام اتاقهای اون خونه ی بزرگ پر از شمع شدند. الان وضع من بدتره، اینقدر "نمی دونم" دارم که نمی دونم باهاشون چیکار کنم. "نمی دونم"هایی که دونستن یا ندونستنشون برای دیگران مهم نیست، یعنی من مشکلی دارم یا دیگران؟ چم شده؟ زندگیم شده نشستن روی یک کاناپه با یک کامپیوتر روی پاهام، در حالی که در کنارم روی میز پاکتی سیگار، یک جاسیگاری و یک لیوان آب قرار گرفتند و کارم شده خوندن. می خونم، می خونم و می خونم...چرا می خونم؟ نمی دونم، شاید برای ارضای حس نیاز به خوندن.

اون شبی که رفته بودم خونه ی دوستم، تصمیم گرفتم برم یک چایخونه ای که عین چایخونه های ایرانه، قیافش مدرن نیست، یک جای متفاوت میان اینهمه میز و صندلیهای مدرن، مثل ایران میزهایی با پشتی داره، حتی روی زمین هم می شه نشست، دیوارهاش هم با تابلوهایی که پیرمردها رو در حال قلیون کشیدن توی بازارها نشون میدند پر شده. اینگار یک طوفان این چایخونه رو از زیر بازار نقش جهان اصفهان از جا کنده باشه و انداخته باشتش توی کانادا. با همخونه ای دوستم که عراقیه رفتیم اونجا، دم در که رسیدم، یک لحظه شک کردم؟! آخه اون تابلوی قبلی نبود، یک تابلوی دیگه بود، یکم به اطراف نگاه کردم ببینم درست اومدم یا نه! درست بود. از پله ها رفتم بالا، بوی تنباکو توی راه پله پیچیده بود، مطمئن شدم درست اومدم، اما نکنه این یک حس القایی بود؟ یا اینکه قبلاً اینجا چایخونه بوده و این بو از قبل اینجا مونده؟ پله ها رو 3 تا یکی کردم تا زودتر برسم، داخل که رفتم دیدم همه چیز عوض شده، دیگه اون پرچم بزرگ عراق روبروی در ورودی نبود، ترکیب میز و صندلیها به هم خورده بود، تابلوها عوض شده بودند، یکنفر دیگه پشت دخل بود، با سرک کشیدن دنبال قلیون گشتم، چند مرد میانسالی که پکر بازی می کردند و همش در حال دعوا بودند قلیون نداشتند، اما اونطرفتر پشت در ورودی اون دختر، پسرهای جوون قلیون جلوشون بود، پس اینجا همونجاست، اما شایدم نیست، مگه فقط یک جا توی این شهر قلیون داره؟ نمی دونم، برام مهم بود یا نبود! یک قلیون دوسیب سفارش دادم و روی فرش پهن شده نشستم و به پشتی ها تکیه دادم، میلی به صحبت کردن نداشتم، یکم در مورد وضعیت عراق با دوستم صحبت کردم و بعد ساکت شدم، ترجیح می دادم تنها باشم و فکر کنم، آخه یک چیزی رو توی ذهنم گم کرده بودم، او چایخونه رو! سعی کردم تجسم کنم قبلاً اینجا چه شکلی بوده؟ یا حداقل من فکر می کردم چه شکلی بوده؟ جای این تابلو قبلاً چی بود؟ اون میز قبلاً کجا بود؟ آخه من دو هفته ی پیش اینجا بودم. تصاویر تکه تکه در ذهنم مجسم می شدند و لحظه ای بعد ناپدید می شدند، سعی می کردم صحنه رو بازسازی کنم، اصلاً آیا اینجا یک شکل دیگه بوده؟ یا اینکه از اول همین شکلی بوده و دفعه ی قبلی که اومدم اینجا فکر می کردم یک شکل دیگه اس؟ یا ایندفعه فکر می کنم عوض شده؟ آیا این تغییرات فقط توی ذهن من بوده؟

حس کردم دیگه نمی تونم فرق بین گذشته و آینده، یا بین گذشته هایی که بوده اند و یا می تونستند باشند رو تشخیص بدم. این شک اولین اون شب که بعد از دو هفته رفتم اون چایخونه و دیدم اونی نیست که باید باشه یا من خیال می کردم بوده، بهم دست داد، برای من "زندگی آب تنی کردن در حوضچه کنون است"، الان امروز برام هم شده. من اصلاً آدم شکاکی نیستم، یعنی نبوده ام، نبودم. حداقل فکر می کنم یا می کردم شکاک نیستم.

ولی جریان این چایخونه همه چیز رو عوض کرد، گم کردم، چیزی که فکر می کردم واقعیته یا ثابته رو گم کردم، گم شدم. حالا هم برای همین می خوام همه چیز رو درست و کامل به خاطر بسپارم. یعنی مطمئنم اگه بتونم همه چیز رو به خاطر بسپارم، می تونم باورشون کنم و بهشون اعتماد کنم. باور کردن آسون نیست، تا باور نکنی، باورت نمی کنند، وقتی باورت نکنند غریبه ای، یعنی نیستی، دیده نمی شی! اونشب من هم ندیدم.

از گارسن پرسیدم: اینجا قبلاً یک طور دیگه بود؟ گفت: آره و پدرش هفته ی پیش اینجا رو از یک عراقی خریده. یعنی در عرض یک هفته همه چیز اینقدر عوض شده؟ این اعتماد از کجا می یاد؟ شاید من اشتباه می کنم، شاید بهم دروغ گفت! چطور می شه به یک واقعیت اعتماد داشت، در صورتی که به حقیقت موجود در ذهن حمله می کنه؟!

اونشب برای اولین بار ترسیدم، وقتی بیرون اومدم سرم گیج می رفت، از دوستم خداحافظی کردم. نمی دونم سرگیجه بخاطر قلیون بود، یا بخاطر تناقض وقایع و حقایق؟؟

یک لحظه به همه چیز شک کردم، در حالی که قدم زنون به خونه می رفتم سعی کردم همه چیز رو به خاطر بسپارم، خونه ها، درخت ها، تابلوها، اطلاعیه های تکه تکه شده، همه و همه رو با دقت نگاه کردم و توی حافظم ثبت کردم. آیا دیوانه شده بودم؟؟؟ نمی دونم!

ساز مخالف (محسن)

۱ نظر:

ناشناس گفت...

salam delemoon tangidddd, chera dige neminevisiiiiiiiiiiii?