۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

عدالت



عدالت

می گن یک روزی یک امام زمونی میاد و عدل و داد رو در جهان گسترش میده، ظالم ها رو به سزای عملشون می رسونه، حق مظلوم رو از ظالم می گیره، و نظم نوین جهانی رو پیاده می کنه، بعدش برای سالها در جهان عدالت گسترده می شه و آدمها در همه ی زمینه ها پیشرفت می کنن و به همه چیز می رسن. بعدش یکروزی می یاد که دنیا به هم می ریزه و یک اتفاقی می افته که بهش می گن "قیامت"، بعدش که این اتفاق می افته، همه چیز به هم می ریزه...آسمون و زمین زیر و رو می شه... مرده ها زنده می شن، کوه ها از هم می پاشن، مادر بچه ی شیر خوارشو فراموش می کنه و .... بعدش یک جایی هست که بهش می گن "صحرای محشر"، همه اونجا جمع می شن، یک طومار هم دور گردنشونه، به این طومار می گن: "نامه ی اعمال"، توی این نامه ی اعمال، همه ی کارهایی که کردی رو نوشتن، اون کارهایی که به عنوان یک مسلمون باید می کردی و نکردی، کارهایی که به عنوان یک مسلمون باید می کردی و کردی، کارهایی که به عنوان یک مسلمون نباید می کردی و کردی، کارهایی که به عنوان یک مسلمون نباید می کردی و نکردی ... و همه و همه رو نوشتن، با تمام جزئیات.

بعدش یک میزی هست، که یک چکش هم روشه، یک کسی هم پشتش نشسته، که "خدا" صداش می کنن، به نامه ات نگاه می کنه، یک پلی هم اون نزدیکی ها هست که بهش می گن "پل صراط"، خدا بعد از اینکه به نامه ات نگاه می کنه، و بهت می گه که از پل رد بشی، بعدش اگه اونکارهایی که نباید می کردی و کردی، و اون کارهایی که باید می کردی و نکردی، از کارهایی که نباید می کردی و نکردی، و کارهایی که باید می کردی و. کردی بیشتر باشن، از اون پل می افتی پایین و میری جهنم، یک جایی که خیلی داغه، تا ابد می سوزوننت و هیچ عذری هم پذیرفته نیست.، یا اگه برعکس باشه، به سلامت از اون پل رد می شی و میری به بهشت، یک جای خوبه، همش پر از باغ، کلی نهر پر از عسل داره، کلی حوری و غلمان داره و تا ابد خوشی... می دونی چیه؟ می گن اون پل صراط خیلی باریکه، می گن از تار مو نازکتره! چطور می شه، از روی یک تارِ مو رد شد؟ من که هیچوقت توی سیرک نبودم! نمی دونم اونهایی که توی سیرک هستن چطوری روی یک نخ باریک راه میرن و از این طرفش به اون طرف می رن! تو می دونی؟ ....

یکعده دیگه می گن، یک روزی یک عیسی مسیحی بر می گرده، که کل دنیا رو پر از خدا پرستی و همنوع دوستی می کنه و .... و بعدش دوباره همون روز میاد که بهش می گن "قیامت" و یک میز اونجا هست و .... راستی همون پل بازم هست و هنوزم باریکه و باید ازش رد بشی و جای خوب و بد هم هست، یکیش پر از خوبیه و اون یکی داغه و .....

یک عده ی دیگه می گن، یک روزی یک .... میاد که .... میز هست... پل هست ... ، پلی هست که از مو هم باریکتره ...، جای خوب هست، جای بد هست ... و ...

یک عده می گن ........

.

.

.

می دونی من چی می گم؟ می خوای بدونی من چی می گم؟

من می گم، یک روزی می یاد که هیچ کس نمی یاد، هیچ اتفاق بزرگی توی اونروز نمی افته، فقط تنهایی می یاد سراغت؛ تنهاییی که تا حالا تجربش نکردی، تو تنها می مونی و دلت، نه اسلامی هست، نه امام زمونی، نه مسیحیتی، نه عیسی مسیحی، نه یهودیتی، نه موسایی. فقط تو می مونی و دلت... اون میز هست، اما خدایی پشتش نیست، چکشی هم روش نیست، دلت اونجا پشته میز نشسته و اینطرف تو هستی، راستی اون پل هنوز سرِ جاشه و خیلی هم باریکتره، دلت ازت می پرسه که چرا از حرفهاش رد شدی؟ و چرا بهشون عمل نکردی؟ بعدش ازت می خواد از روی پل رد بشی، می دونی این پل چیه؟ ؟

.

این پل حرفهای دلته، خیلی هم باریکه، دلت یکروزی، یکجایی بهت گفته اینکارو بکن و نکردی، یا گفته اونکارو نکن و کردی، همه ی اینها به یادت خواهند اومد! و اگه با دلت رو راست نبودی، فارغ از اینکه ادعا می کردی چی رو قبول داشتی.. مثله من از اون پل می افتی پایین...اگه افتادی پایین، بدون که آتیشی در انتظارت نیست، قرار نیست قیر توی حلقت بریزن، اما بدون که تا ابد شرمنده ی خودت خواهی بود، که چرا سر خودتو کلاه گذاشتی. کدوم درد آورتره؟ اون آتیش یا این پشیمونی و شرمندگی؟

و اما اگه ازش به سلامت رد شدی، دلتو صابون نزن، چون حوری و غلمانی در کار نیست، نهر عسلی نیست، اما در عوض تا ابد حس آرامش توی وجودت موج می زنه. کدومش لذتبخش تره؟ اون حوری یا این آرامش؟

می دونی اونهایی که تو سیرک هستن چطوری از روی اون طناب باریک رد می شن؟ فکر کنم به حرف دلشون گوش می کنن.

نمی دونم می فهمی چی می گم یا نه!؟ اما اگه به حرفه دلت گوش کنی حتماً حرفهام رو درک خواهی کرد.

اما یادت باشه سر دل خودتو کلاه نذار، اگه خدایی باشه و اگه اون خدا عادل باشه، اگه اونروزی که می گن باشه، اگه درد و لذت ابدیی باشه، تنها راه تعیین این که کدومش به تو تعلق داره به این بستگی داره که حرفه دلت چی باشه، اینو به خاطر بسپار، با خودت رو راست باش ...

می دونی اشکال ما آدمها چیه؟ فکر می کنیم یک روزی یک وجودی به اسم خدا از دنیای بیرون میاد و ما رو سئوال و جواب می کنه و فکر می کنیم که سر اون رو هم مثل بقیه ی موجودات دنیای بیرون می تونیم کلاه بذاریم، مسئله اینه که، این دل خود ماست که مارو پای میز محاکمه می کشونه، ایکاش اینو باور می کردیم! دادگاهی که دادستان، وکیل، هیئت منصفش و متهمش خودمونیم! قضاوت سختیه، نه؟

.

ساز مخالف