۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه

حال همه ی ما خوب است، اما تو باور مکن

سلام،

حال همه ی ما خوب است، ملالی نیست جز گم شدنه گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند،

با این همه عمری اگر باقی بود، طوری از کنار زندگی می گذرم، که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان،

تا یادم نرفته است، بنویسم، حوالی خواب های ما سال پر بارانی بود، می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است،

اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی، ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟،

راستی! خبرت بدهم، خواب دیدم خانه ای خریده ام، بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار... هی بخند!، بی پرده بگویمت چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد، فردا را به فال نیک خواهم گرفت،

دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سفید از فراز کوچه ی ما می گذرد، باد بوی نام های کسان من می دهد، یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟،

نویرا جان..آه...، نامه ام باید کوتاه باشد، ساده باشد، بی حرفی از ابهام و آینه، از نو برایت می نویسم:

حال همه ی ما خوب است، اما تو باور مکن......

زنده یاد خسرو شکیبایی

۱۳۸۷ تیر ۲۷, پنجشنبه

بازم می نویسم

بازم می نویسم

غبار نشسته روی کلاسورم رو با دستمالی پاک می کنم، خیلی وقته که ننوشتم، زندگیِ دیجیتالی حالم رو داره بهم میزنه، شاید تنها مواقعی که چیزی نوشتم برنامه ی کارهای روزانم، لیست خریدم و امضاء کردن رسیدهای خریدم بوده، اینها که نوشتن نیست! خودکار بیکم رو برداشتم و شروع کردم.

دقیقاً یادم نیست آخرین بار کی قلم به دست گرفتم، اما مطمئنم که حداقل 10 ماهه که چیزی به فارسی ننوشتم. چند شب پیش خونه ی یکی از دوستام بودم، ازم پرسید "چطوری می نویسی؟" گفتم "مایکروسافت ورد رو باز می کنم و شروع می کنم به تایپ کردن، به هزار زحمت حروف فارسی رو روی صفحه کلید انگلیسی پیدا می کنم و می نویسم."، گفت "یعنی قلم به دست نمی گیری؟" گفتم "نه، چه فرقی می کنه، می نویسم، اما بدون قلم" ، امشب حس کردم نیازدارم قلم به دست بگیرم، الان که دارم می نویسم می فهمم که فرق می کنه، من با قلم متفاوت می نویسم، موقعی که تایپ می کنم، بیشتر حرف می زنم، تا بنویسم، می دونید فرق بزرگی بین نوشتن و حرف زدن هست، اصلاً شاید واسه ی همینه که کتاب بوجود اومده، اگه فرق نداشت نویسنده ها می یومند و کتاب هاشون رو ضبط می کردند و به صورت نوار همه جا پخش می کردند، الان کلماتی که توی ذهنم پر می زنند با کلماتی که موقع تایپ کردن توی سرم بالا و پایین می رن فرق دارند، اصلاً نفسش متفاوت....

بازم فکر می کنم که آخرین بار کی نوشتم؟ آیا یکسال پیش بود؟ یا بازم عقب تر! یادمه توی شرکت هم زیاد نمی نوشتم، حداکثر پایین گزارشی رو امضاء می زدم یا اینکه یک سری محاسبات رو روی کاغذ انجام می دادم! پس بازم نوشتن به قبل تر ها برمی گرده، واقعاً کی بود؟ کجا بود؟ قلمم رو روی کاغذ نگه می دارم و فکر می کنم، دست خطم توجه ام رو جلب می کنه! تعجب می کنم یعنی من اینقدر بدخطم؟؟ نه! همیشه همه می خواستن مثل من بنویسن، مرتب می نوشتم، با چندتا رنگ! مهم نیست، فکرم برمی گرده به آخرین بار که نوشتم، یادمه این اواخر زیاد برای مامانم نامه می نوشتم، حس خوبی بود، هرشب با مامان کلی صحبت می کردم روی کاغذ، و وقتی می رفتم خونه می دادم به مامان. حالا آیا آخرین بار نامه به مامان بود؟ یا یک نامه ی عاشقانه به کسی؟ یا شاید هم یک نامه ی خداحافظی؟ اما نه، من هیچوقت نامه ی خداحافظی ننوشتم، اصلاً از خداحافظی بدم می یاد، تا حالا با هیچکس خداحافظی نکردم همیشه کمرنگ و کمرنگ شدم تا اینکه نهایتاً ناپدید شدم، همیشه می گم "فعلاًًًًً" ، یعنی دوباره ای هست، حس خداحافظی برای من حس تموم شدنه، حسّه نیست شدن، اما هیچکس تا حالا من رو درک نکرده، همه می خوان که باهاشون خداحافظی بشه، و من باید جورکش عذاب کاری باشم که دوست ندارم، چون من همیشه در اقلیتم!

اما هنوزم نمی دونم آخرین بار کی نوشتم، یادش بخیر خیلی سالهای پیش دوست عزیزی ازم خواست خاطراتم رو بنویسم، من این حس رو نداشتم، اما به خاطر حرف او یک سر رسید برداشتم که بنویسم، اما در سال 82 به جز چند صفحه ی جسته گریخته چیزی ننوشتم، آخرشم یکی از دوستانم برای امتحانات برگه ی چرکنویس احتیاج داشت، منم اون چند روز رو از سررسید پاره کردم و سررسید رو بهش دادم. اما جدا از این خاطره نویسی که در اون موفق نبودم، در نوشتن موفق بودم، یادمه در فاصله ی سالهای 1381 تا 1385 هر شب می نوشتم، هر شب. می دونید هیچ چیزی مثل نوشتن نیست، اصلاً نمی شه توصیفش کرد، اصلاً هم لازم نیست کسی نوشته هاتون رو بخونه، مهم اینه که می نویسید، باید امتحان کنید تا بفهمید. نوشتن واسه انسان، مثل انسان برای خداست،

آسمان بار امانت نتوانست کشید. . . قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند، بار امانت خدا رو هیچکس به جز انسان نتونست به دوش بکشه و بار امانات انسان رو فقط کاغذ می تونه به دوش بکشه.

من چم شده؟ چرا اینطوری شدم؟ آیا از ندیدن همه ی اون چیزهایی که بهشون خو گرفتم، اینطوری شوریده شدم؟! یا از دیدن چیزهایی که به دیدنشون عادت نداشتم؟ شایدم هر دوشون؟ شاید هم هیچکدوم. شاید حضور یکنفر روم تاثیر گذاشته؟ یا نبود کسی من رو اینطوری کرده؟ شایدم بود و نبود این چند نفر زندگیم رو دستخش تحول کرده!

اما دلیلش هر چیزی که هست، من دیگه اون آدم سابق نیستم، یکی دیگم، یک طور دیگه هستم. نمی دونم دارم به ایمان مطلق می رسم یا شک خالص، یا اصلاً توی بیراهه ای قدم می زنم که خودمم نمی دونم از کجا می یاد و به کجا می ره! آخه من بین راه اومدم توی این بیراهه، نه اولش رو دیدم و نه هنوز به آخرش رسیدم، آره شاید همینه، شایدم نیست! چقدر "شاید" گفتم، آیا این یعنی اینکه من توی شک هستم؟ شک به چی؟ به چیزی که قبول دارم یا قبول داشتم؟ من الان چی رو قبول دارم؟ نمی دونم! زندگیم پر از نمی دونم شده. جدیداً پی بردم که من دوتا کلمه رو زیاد می گم: "اصولاً" و "نمی دونم"، فکر کنم اولی یعنی اینکه من خیلی به اصول خودم پایبندم، اما من به کدوم اصول خودم پایبندم؟ این اصول از کجا اومدند؟ آیا به من تلقین شدند یا من باورشون دارم؟ "نمی دونم"، چرا الان دارم می نویسم؟ برای ارضا کردن نیاز به نوشتن؟ "نمی دونم"!!

پارسال فکر می کردم می دونم چیکار دارم می کنم، یعنی دونستن یا ندونستن نداشت، آخه منتظر بودم، منتظر یک تغییر، خوب همین انتظار هم خودش یک نوع هدف داشتنه دیگه! اما الان دیگه منتظر هم نیستم، خودم رو توی لایه های زیرین یک جریان رها کردم و باهاش به جلو می رم. نمی دونم آیا به این جریان اعتماد دارم یا نه؟ یعنی اصلاً برام مهم نیست اعتماد بکنم یا نه، فعلاً آخرش برام مهم نیست، بیشتر الانش، یا الانم برام مهمه، یعنی چیزی که برام الان مهمه اینه که من کیم که دارم؟ اصلاً چرا باید برم؟ بعد از جواب دادن به این سئوال شاید بتونم بگم که به کجا می خوام برم!

حس می کنم با سرعت هر چه بیشتر، همه چیز داره عوض می شه، یعنی دارن از حافظم پاک می شن. یک موقعی به حافظه ی خودم اطمینان داشتم، یادمه تمام شماره تلفن ها رو حفظ بودم، حتی داداشم رو که کانادا بود و برای تماس باهاش باید مجموعاً 27 تا عدد رو حفظ می کردم و همه ی اسامی رو هم همینطور، اما الان فرق کرده چند بار شده که دوستان قدیمم بهم ایمیل زدن و من کلی وقت با خودم فکر کردم این کی بود، چه شکلی بود، من از کجا می شناختمش؟ الان تقریباً تنها چیزی که برام مونده "خاطرات" ، خاطرات بدون تصویر و بدون اسم! چند شب پیش فیلم "هامون" رو نگاه می کردم، هامون یکجای فیلم سعی کرد اوایل آشنایی با همسرش رو توی ذهنش بازسازی کنه، که رفته بودن یک کبابی توی بازار و با هم کباب می خوردن، اما تصویری که توی ذهنش اومد، یک کبابی بود که خودش با یک خانمی دور یک میز نشسته و کباب می خوره و می خنده، اما اون زن صورت نداشت!! اون لحظه به شباهت حالاتم با هامون پی بردم! همه ی اسامی، تصاویر و نشانه ها به سرعت در حال ناپدید شدن هستند، فقط خود خاطره توی ذهنم نقش بسته. فکر کنم شروع این فراموشی بر می گرده به وقتی که شعر صدای پای آب سهراب رو خوندم:

من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد

کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادراک، فضا، رنگ، صدا، پنجره، گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم

آره، از همین جا شروع شد، از اینجا بود که اسامی مثل برچسب هایی که چسبشون هوا خورده باشه شروع به ریزش کردند. از اینجا بود که دیگه مسلمون و مسیحی دیگه با هم فرقی نداشتند، ایرانی و عرب هم با هم تفاوتی نداشتند، حتی رضا و علی هم که دوستان من بودند، دیگه با هم فرقی نداشتند، دوست بودند، همین. یعنی اشتباه می کنم؟؟ نمی دونم!

می گن پدر ملاصدرا بهش گفت برای هر سئوالی که جوابشو نمی دونه، یک شمع روشن کنه، بعد از چند روز شمع های شهر تموم شدند و تمام اتاقهای اون خونه ی بزرگ پر از شمع شدند. الان وضع من بدتره، اینقدر "نمی دونم" دارم که نمی دونم باهاشون چیکار کنم. "نمی دونم"هایی که دونستن یا ندونستنشون برای دیگران مهم نیست، یعنی من مشکلی دارم یا دیگران؟ چم شده؟ زندگیم شده نشستن روی یک کاناپه با یک کامپیوتر روی پاهام، در حالی که در کنارم روی میز پاکتی سیگار، یک جاسیگاری و یک لیوان آب قرار گرفتند و کارم شده خوندن. می خونم، می خونم و می خونم...چرا می خونم؟ نمی دونم، شاید برای ارضای حس نیاز به خوندن.

اون شبی که رفته بودم خونه ی دوستم، تصمیم گرفتم برم یک چایخونه ای که عین چایخونه های ایرانه، قیافش مدرن نیست، یک جای متفاوت میان اینهمه میز و صندلیهای مدرن، مثل ایران میزهایی با پشتی داره، حتی روی زمین هم می شه نشست، دیوارهاش هم با تابلوهایی که پیرمردها رو در حال قلیون کشیدن توی بازارها نشون میدند پر شده. اینگار یک طوفان این چایخونه رو از زیر بازار نقش جهان اصفهان از جا کنده باشه و انداخته باشتش توی کانادا. با همخونه ای دوستم که عراقیه رفتیم اونجا، دم در که رسیدم، یک لحظه شک کردم؟! آخه اون تابلوی قبلی نبود، یک تابلوی دیگه بود، یکم به اطراف نگاه کردم ببینم درست اومدم یا نه! درست بود. از پله ها رفتم بالا، بوی تنباکو توی راه پله پیچیده بود، مطمئن شدم درست اومدم، اما نکنه این یک حس القایی بود؟ یا اینکه قبلاً اینجا چایخونه بوده و این بو از قبل اینجا مونده؟ پله ها رو 3 تا یکی کردم تا زودتر برسم، داخل که رفتم دیدم همه چیز عوض شده، دیگه اون پرچم بزرگ عراق روبروی در ورودی نبود، ترکیب میز و صندلیها به هم خورده بود، تابلوها عوض شده بودند، یکنفر دیگه پشت دخل بود، با سرک کشیدن دنبال قلیون گشتم، چند مرد میانسالی که پکر بازی می کردند و همش در حال دعوا بودند قلیون نداشتند، اما اونطرفتر پشت در ورودی اون دختر، پسرهای جوون قلیون جلوشون بود، پس اینجا همونجاست، اما شایدم نیست، مگه فقط یک جا توی این شهر قلیون داره؟ نمی دونم، برام مهم بود یا نبود! یک قلیون دوسیب سفارش دادم و روی فرش پهن شده نشستم و به پشتی ها تکیه دادم، میلی به صحبت کردن نداشتم، یکم در مورد وضعیت عراق با دوستم صحبت کردم و بعد ساکت شدم، ترجیح می دادم تنها باشم و فکر کنم، آخه یک چیزی رو توی ذهنم گم کرده بودم، او چایخونه رو! سعی کردم تجسم کنم قبلاً اینجا چه شکلی بوده؟ یا حداقل من فکر می کردم چه شکلی بوده؟ جای این تابلو قبلاً چی بود؟ اون میز قبلاً کجا بود؟ آخه من دو هفته ی پیش اینجا بودم. تصاویر تکه تکه در ذهنم مجسم می شدند و لحظه ای بعد ناپدید می شدند، سعی می کردم صحنه رو بازسازی کنم، اصلاً آیا اینجا یک شکل دیگه بوده؟ یا اینکه از اول همین شکلی بوده و دفعه ی قبلی که اومدم اینجا فکر می کردم یک شکل دیگه اس؟ یا ایندفعه فکر می کنم عوض شده؟ آیا این تغییرات فقط توی ذهن من بوده؟

حس کردم دیگه نمی تونم فرق بین گذشته و آینده، یا بین گذشته هایی که بوده اند و یا می تونستند باشند رو تشخیص بدم. این شک اولین اون شب که بعد از دو هفته رفتم اون چایخونه و دیدم اونی نیست که باید باشه یا من خیال می کردم بوده، بهم دست داد، برای من "زندگی آب تنی کردن در حوضچه کنون است"، الان امروز برام هم شده. من اصلاً آدم شکاکی نیستم، یعنی نبوده ام، نبودم. حداقل فکر می کنم یا می کردم شکاک نیستم.

ولی جریان این چایخونه همه چیز رو عوض کرد، گم کردم، چیزی که فکر می کردم واقعیته یا ثابته رو گم کردم، گم شدم. حالا هم برای همین می خوام همه چیز رو درست و کامل به خاطر بسپارم. یعنی مطمئنم اگه بتونم همه چیز رو به خاطر بسپارم، می تونم باورشون کنم و بهشون اعتماد کنم. باور کردن آسون نیست، تا باور نکنی، باورت نمی کنند، وقتی باورت نکنند غریبه ای، یعنی نیستی، دیده نمی شی! اونشب من هم ندیدم.

از گارسن پرسیدم: اینجا قبلاً یک طور دیگه بود؟ گفت: آره و پدرش هفته ی پیش اینجا رو از یک عراقی خریده. یعنی در عرض یک هفته همه چیز اینقدر عوض شده؟ این اعتماد از کجا می یاد؟ شاید من اشتباه می کنم، شاید بهم دروغ گفت! چطور می شه به یک واقعیت اعتماد داشت، در صورتی که به حقیقت موجود در ذهن حمله می کنه؟!

اونشب برای اولین بار ترسیدم، وقتی بیرون اومدم سرم گیج می رفت، از دوستم خداحافظی کردم. نمی دونم سرگیجه بخاطر قلیون بود، یا بخاطر تناقض وقایع و حقایق؟؟

یک لحظه به همه چیز شک کردم، در حالی که قدم زنون به خونه می رفتم سعی کردم همه چیز رو به خاطر بسپارم، خونه ها، درخت ها، تابلوها، اطلاعیه های تکه تکه شده، همه و همه رو با دقت نگاه کردم و توی حافظم ثبت کردم. آیا دیوانه شده بودم؟؟؟ نمی دونم!

ساز مخالف (محسن)

۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

قهرمان پیرهن قرمزی



قهرمان پیرهن قرمزی

امروز پس از آنکه مصاحبه ی و داستان فرار احمد باطبی را با روزآنلاین خواندم، اول خوشحال شدم که این جوان بیگناه و مورد ظلم واقع شده بالاخره از زندان نجات پیدا کرد و توانست آزادی رو در آغوش بگیرد. به او و خانواده اش این آزادی را تبریک می گویم و امیدوارم بتواند با آرامش و آسایش در مسیری که علاقه مند است به فعالیت ادامه دهد.

پس از آن عمیقاً به فکر فرو رفتم و متاسف شدم، که جامعه ی ما هنوز از قهرمان پروری رنج می برد، قهرمان های خاکستری، صورتی و پیرهن قرمزی. دوستانی که در آشفته بازار جامعه روی موج های کاذب ایجاد شده سوار می شوند و جامعه هم نظاره گر این موج می گردد و تحت تاثیر قرار می گیرد. البته روی سخن در این مقال با شخص "احمد باطبی" نیست، هدف نگارنده موشکافی یک ناهنجاری اجتماعی است، که جامعه ی ما با آن درگیر می باشد و همچون یک غده ی سرطانی در بدنه ی جامعه رشد کرده و پادتنی را یارای ریشه کنی آن نیست. "قهرمان پروری" این درد ماست، روزی از خاتمی قهرمان می سازیم، روز دگر احمدی نژاد منجی می شود، و امروز زمزمه های قهرمان شدن و ناجی شدن عبدالله نوری به گوش می رسد! سئوالی که مطرح می گردد اینست که :آیا این افراد هستند که می توانند نوید دهنده ی فردایی بهتر برای کشتی شکسته ی کشور ایران باشند؟ آیا این شخص و یا آن شخص قادر به برآوردن نیازهای مردم ما می باشند؟ یا اینکه مردم همه با هم باید به چاره جویی بپردازند و به اجماع برسند و برای جامه ی عمل پوشاندن به این اهداف افراد را به خدمت بگیرند؟

قهرمان های تو خالی چطور بوجود می آیند؟ اگر به این سئول پاسخ دهیم، می توانیم کارآمدی یا ناکارآمدی قهرمان را بررسی کنیم. من باز هم از دوست عزیز احمد باطبی استفاده می کنم. بنده به عنوان کسی که بارها رهبری یا در جریان امور تعداد زیادی از حرکت های دانشجویی-صنفی بوده ام و عملکرد دانشجویان را در این موقعیت ها به خوبی دیده ام و بررسی نموده ام. اصولاً ما در جنبش های دانشجویی از بین شرکت کننده ها، حداکثر 20 درصد از افراد بودند که دلیل اصلی جنبش را می دانستند و موافق و حامی آن بودند و بقیه ی شرکت کننده ها، کسانی بودند که اصولاً از دلیل جریان آگاهی نداشتند، اما به دلیل حس ماجراجویی و تخلیه ی انرژی های تخلیه نشده، با ما همراه می شدند و حتی عملکرد آنها خیلی رادیکال تر از افرادی بود که واقعاً با نظریه ی شکل گیریه این جنبش موافق بودند، چون این دسته از شرکت کننده ها، نه بدلیل رفع یک مشکل دانشجویی، بلکه برای تخلیه ی انرژی در جمع ما حضور می یافتند و شدت عملکرد آنها به میزان این انرژی ذخیره شده بستگی داشت و نه ، ارضای دلیل جنبش. گاهاً ما به خواسته های خود می رسیدیم ولی این افراد کماکان علاقه مند به ادامه دادن حرکت بودند، حتی بدون دلیل.

حال شما این صحنه را تصور کنید، در شلوغی های تیر ماه 1378 جوانی از میان این جوانان پر جنب و جوش و با انرژی پیرهن خونین دوستی که دیروز مورد ضرب و شتم قرار گرفته رو در دست گرفته و بالای سر برده، در شلوغی عکاسی انگشت بر شاتر خود می فشارد و عکسی گرفته می شود، مدتی بعد سردبیر یک مجله از دیدن این عکس لذت می برد و دستور چاپ آن بر صفحه ی اول آن مجله ی معروف را صادر می کند و در تمام دنیا این عکس رویت می شود و همه ی جهانیان تحت تاثیر این پیرهن خونین قرار می گیرند، نه کسی که آن را دردست دارد. حال برگردیم به آن کشوری که این صحنه در آن شکار شده، در این کشور قاضی که نمی داند، چه باید بکند و با که برخورد کند، بدلیل در خطر افتادن آبروی نظام به خاطر این عکس، آن جوان پرشور را که شاید فقط به خاطر ناراحتی از جراحات دوستش آن پیرهن قرمز را بالا برده و شاید آن لحظه فقط می خواسته همچون دیگران چیزی در دست داشته باشد، را به اعدام محکوم می کند! این جوان بیگناه بدون هدف و آگاهی، حتی در کابوس خود هم نمی دید که این پیرهن می تواند به قیمت جانش تمام شود، خود را در کام مرگ می بیند، از طرف دیگر مردم این جامعه که تشنه ی اینطور اتفاقات هستند، از او بتی ساختند و او را همه جا نواختند و بدین گونه او شد "قهرمان پیرهن قرمزی" ! آیا اگر آن روز این عکس گرفته نمی شد این اتفاق می افتاد؟ آیا اگر آن سردبیر تحت تاثیر این عکس قرار نمی گرفت، قهرمان پیرهن قرمزی به دنیا می آمد؟ جواب اینست، "نه"، قهرمان پیرهن قرمزیه ما هیچ چیز از خود ندارد، قهرمانیه خود را مدیون انگشت عکاس است که به موقع بر شاتر لغزید و آن دست سردبیر است که پای صفحه ی اول را امضا کرد و آن عکس بر جلد آن مجله نقش بربست، شایدم مدیون چماقی است که دوستش رو خون آلود نموده است و این پیرهن رو به او هدیه داده است، شاید این حکم آن قاضی است که او را به اوج برده و شاید مردمی که تشنه ی این گونه اتفاقات هستند شاید هم .....

چیزی که مهم است، اینست که دلیل این قهرمانی هر چه که هست، آن شخص نیست، کارهای او نیست، صحبت هایش نیست، دلیل این قهرمانی هر آنچه می تواند باشد، جز "احمد باطبی" ، باطبی عزیز حال که از بند رها شده ای، زمان آن است که از تمام دست اندر کاران این قهرمانی ناخواسته قدردانی کنی، از آن سرباز باتوم به دست، آن دوست کتک خورده، آن عکاس، آن سردبیر و آن قاضی و مردم کشورت که اینگونه تحت تاثیر چنین اتفاقاتی قرار می گیرند و از همه مهمتر آن پیرهن و نه خود پیرهن، بلکه آن لکه های خون، آن چند لکه ی خون بود که "باطبی" رو "قهرمان پیرهن قرمزی" کرد.

البته این محدود به آقای باطبی نیست، مثالهای مشابه بسیار است، مثلاً در مورد آقای کرباسچی، این کرباسچی نبود که قهرمان شد، بلکه لحن و ادبیات "محسنی اژه ای" بود، که از او قهرمان ساخت. متاسفانه داستان تمام اسطوره های ما همین است، تمام قهرمانان ما اینگونه زاده می شوند.

حال آیا قهرمانی که اینگونه بوجود می آید قادر به تغییر شرایط است؟ آیا خاتمی که تعداد زیادی از مردم برای اعتراض به ناطق نوری به او رای دادند، می توانست شرایط را عوض کند؟ یا احمدی نژاد عوامگرا و دروغگو که با دروغ های عجیب و غریبش سطوح پایین جامعه را با خود همراه کرد، می تواند منجی مردم باشد؟ مطمئناً حواب منفی است. قطعاً ما از قهرمان پروری راه به جایی نمی بریم.

متاسفانه این دردی است ما سالها و قرنها از آن رنج می بریم، قهرمان پروری و انتظار منجی! از زمانی که ما ایرانیان رسماً به مذهب شیعه در آمده ایم، همیشه منتظر ظهور یک منجی بوده ایم و هیجوقت کاری در جهت تغییر شرایط خود انجام نداده ایم، چون فکر می کنیم، روزی می رسد که مردی شمشیر به دست، ناگهان و ناخواسته از جایی بر می خیزد و به جنگ بدیها می رود و پس از آن ما همه با هم در صلح و آرامش و آسایش زندگی خواهیم کرد.

ایکاش روزی می رسید که باور می کردیم، ما را رهایی نمی رسد، مگر به وحدت، ایکاش مردم و دلسوزان جامعه در می یافتند که "امام زمان" هم بدون کمک مردم و وحدت همگانی نمی تواند کاری از پیش ببرد. این نیاز و خواست جمعی است که تغییر دهنده ی وضعیت به هم گره خورده ی ماست.

محسن (ساز مخالف)